ღ.•*♥*•ღنــــــاجی دلـــــــهاღ.•*♥*•.ღ



سرش را گذاشته بود روی خاک مرطوب و با ناله های کوتاهی که در گلویش خفه میشد مرثیه می خواند ، گاهی پنجه در خاک میکشید و‌میریخت روی سرش 
رسول روبروی ننه ی عبدالله نشسته بود و با نگرانی نگاهش میکرد، قمقمه ی آب را از کنار فانوسقه اش بیرون کشید و دوباره دراز کرد سمت ننه عبدالله: ننه ی عبدالله نگاه کن لبهات خشک شده یه چیکه ی آبی بخور ننه، ارواح خاک عبدُل و دوباره با بردن نام عبدُل بغض کرد، ننه سرش را از روی خاک برداشت و در حالی که نگاهش دور نخلستان میچرخید با بی رمقی گفت: قربون چشمای قشنگ بچم بشم، اشک میدود میان حرفهایش و باز ادامه میدهد، قربونش بشم که کسی نبود چشماشه ببنده ، وای خدا چشماش باز بود ننه ، داشت نگاهم میکرد 
هق هق گریه میکند و باز پنجه میکشد روی خاک مرطوب قبری که عبدُل توی آن خوابیده 
: رسول میفهمی؟ عبدُل همیشه میگفت ننه چیه ایقد سر قبر مرده جیغ میزنن و داد و‌بیداد میکنن، ننه اگه مو مردم کسی بالای سر قبرم جیغ نزنه ها 
صدای هق هق آرام و‌بی امان ننه ی عبدالله دل رسول را به آتش میکشد، ننه ی عبدالله باز شروع میکند به حرف زدن : آخی امان از دل زینب، آخ امان ، ننه عبدُل خیالت راحت شد که هیشکی بالای سرت نیس که جیغ بزنه؟ 
دستش را می زند روی قبر و دوباره می گوید: ننه دلت به حال ننت هم نسوخت که نمی تونه یه جیغی بزنه سر قبرت، بمیرم که بچم ناکام از ای دنیا رفت و یه کِل هم جرات ندارم سر قبرش بکشم ، خدا لعنت کنه صدامه ،خدا لعنتش کنه 
صدای گلوله همه جا پیچیده ، از آن سوی شهر ، رسول پیچ‌صدای رادیو جیبی اش را میچرخاند و صدایش را کم میکند، صدای مارش الان چند ساعت است از رادیو پخش میشود ، باز هم قمقمه را میگیرد سمت ننه ی عبدالله و می گوید : ننه مرگ مو یه چیکه ی آبی بخور دیگه 
ننه ی عبدُل که اشک روی صورتش خشک شده ،لبهای خشکیده اش را تکان می دهد و می گوید : ننه امرو آخر ماه رجبه روزه هستم اگه خدا قبول کنه 
رسول می گوید: ننه قبول باشه ولی کاش همو قبل از ظهر که می خواستیم بیایم دنبال جسد عبدُل روزه تو میخوردی 
ننه عبدالله سری تکان میدهد و می گوید: نه! ایقد میترسیدم جنازه ی عبدلم بیفته دست ای عراقیای خدا نشناس 
رسول در حالی گوشش را سمت صداهای مبهم تیز می کند می گوید: ننه ای چند روز عملیاته، هیچی معلوم نیس، نمیدونم نیروهای خودی الان کجان ،عراقیا کجان ، بیا تا بریم! میترسم گیر بیفتیم 
ننه ی عبدالله که دل از خاک عبدُل نمی کند آه میکشد و می گوید : وای از داغ عبدلم وای ننت بمیره عبدُل چجوری دل بکنم و‌برم از پیشت ننه 
خاک را می بوسد ، می بوید و در آغوش میکشد به آرامی گریه می کند و بلند میشود، کمرش زیر بار غم شهادت عبدُل گویی شکسته باشد ، بلند میشود و با رسول به‌راه می افتد، رسول رادیو را هی میچسابند به گوشش ، باز هم صدای مارش است ،از ساعت ۱۱ صبح رادیو مدام همین را پخش میکند، چه خبر شده 
صدای گوینده ی رادیو میپیچد توی نخلستان: 
شنوندگان عزیز توجه فرمایید!
 شنوندگان عزیز توجه فرمایید! خرمشهر، شهر خون آزاد شد!
رسول مانده است بین غم و‌شادی 
شانه هایش زیر بار هق هق میلرزد 
می افتد روی زانوهایش ، سجده میکند و اشک میریزد و ننه ی عبدُل باز سرش را می چرخاند آن سوی نخلستان، سمت قبر عبدُل ، لبخندی میزند و‌صدای کِل کشیدنش توی نخلستان میپیچد 

 ۱۳۹۸/۳/۳


اوایل اردیبهشت ماه بود که استاد توی جلسه ی داستان نویسی گفتند این جلسه همه باید با کلمات جدید داستان بنویسند ، متن و نوشته نه!!! فقط داستان 

و من شاید اولین داستان کوتاه رو با این شکل و با تقریبا لهجه ی جنوبی می نوشتم

که خوشبختانه  مورد پسند استاد و دوستان قرار گرفت و به عنوان داستان کوتاه برگزیده انتخاب شد ، داستان حول محور عکس نخلستان و ماه بدر در شب و این کلمات بود: نخلستان، ماه، جیرجیرک، بغچه،گردنبند و زینو ( زینب) 

در ادامه ی مطلب داستان کوتاه من رو میخونید 

فقط توضیحی بدم که در گذشته ها ،استانهای خوزستان و بوشهر از روی صمیمیت و دوست داشتن به آخر اسامی و» اضاف میکردند،زینب»»زینو،یا مثلا امرالله»» امرو 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آسان پروژه دوستداران ادبیات فارسی وبلاگ کتابخانه مرکزی شهر چیتاب دانش آموزان شهرستان بهمئی که‌درفراخوان مقاله نویسی حائز رتبه های اول در کشورشدند market2internet آموزشی فرهنگی زندگی همیشه شاد گلچين مطالب seoenavak خدمات فنی